در عصری که اگر بهانهای نباشد آدم به راحتی از زندگی هم میگذرد فرا رسیدن سال نو میلادی را بهانه کرده برنامهی رادیو بلاگ را به روز میکنم تا ارادت و احترام و علاقه و تبریکاتم را به شما تقدیم کنم.
برنامه را به دو طریق می توانید بشنوید:
* سرعتهای خوب با کلیک کردن روی لینک بالا
* سرعتهای نه چندان خوب با ذخیره کردن برنامه شماره سیزده از داخل آرشیو رادیو در کامپیوتر خود
حسن وبلاگ خدابیامرز را در این آدرس می نویسد. وقتی به لیستم نگاه می کنم و می بینم نوبت او رسیده ذوق میکنم چرا که حسن را با آن قلم طنزش از وبلاگ قبلیاش می شناسم. این جوانِ طناز بیست نه سالهی ساکن تبریز که اطلاع دارم ادبیات خوانده در محلهای از وبلاگشهر برای خودش طرفدارانی دارد. اگر گذر او به وبلاگ شما هم افتاده باشد او را از روی کامنتهای خلاقانه و جالب و طنزش به خاطر خواهید سپرد.
در آرامش تعطیلات کریمس به سراغ آرشیوش میروم. به خاطر انتقال از وبلاگ دیگری آرشیوش کوچک است اما من که از مدتها قبل می دانستهام که این نویسندهی با ارزش وبلاگشهر جزو لیستم هست نت برداریهایم را از آرشیو قبلیاش در جایی ذخیره کردهام. آستینها را بالا می زنم و می روم سراغ آرشیو. بر تارک همهی پستهای او «سلام علیکم» نشسته که انگار امضای طنز گونهی او نه بر پا که بر پیشانی نوشتها ست. خود او «سلام» را شاعرانه ترين واژه دنيا در همه مکانها و همه زمانها میداند. به عقیدهی او «سلام» بهانه ای است برای يک شروع عاشقانه، يک تفاهم و يک دل سير گريستن.
در همان پستهای اولیه خواننده متوجه می شود که این طناز با احساس از «ام اس» رنج می برد اما تلاش خستگی نا پذیر و امید و انرژی فوقالعاده نویسنده کاری می کند که آدم نمی تواند تحسینش نکند.
اما براستی او که بعد از دیدن فیلم آندره يی تارکوفسکی دیگر شنیدن واژه «ایثار» او را به یاد هیچ پیغمبر و امامی نمیاندازد چرا اسم وبلاگش را خدا بیامرز گذاشته؟ آیا تجربهی شخصی او و ملاقاتی که با مرگ داشته یا باز با نگاه طنز خود برای از رو بردن بیماری خود پیشاپیش بر سر در خانهی خود فاتحهی خود را نوشته؟ به نظر من که وبلاگش را خواندهام می تواند هر دوی اینها باشد. حسن که این چنین در چشمهای مرگ و دلتنگی و افسردگی نگاه می کند و بی پروا خودش را خدا بیامرز خطاب می کند با اینکه بلد است آبشارها را در یکسوم بخواباندا گاهی ترجیح میدهد آهسته توپِ واژه را در زمین شما قل دهد:بقیه در شهرگان
وزیر نفت دکوراسیون دفترش را عوض کرده تا موقع نشستن رو به قبله باشد از وجنات وزیر چنین معلوم میشود که شرعیاتش از من و شما بهتر است. حتماً روایاتی دیده که پشت و رو نشستن به قبله در توالت و وزارت نفت از یک اهمیت برخوردار است. من چون تاریخ نمیخوانم دقیقاً نمیدانم که هزار و چهارصد سال قبل وزرای نفت رو به قبله مینشستند یا پشت به آن اما یک عکس از مصدق دارم که پشت به قبله و رو به دادگاه بینالمللی لاهه دارد با حرارت حرف میزند. عکس را به عمه جان نشان دادم و گفتم: آنان که نماز صداقت به خلق برند نیاز به قبلهی ریا ندارند. چپ چپ نگاهم کرد و گفت: شعار نده! اگر رو به قبله ایستاده بود کسی کودتا نمیکرد.
همیشه از دست دسایس شیطانالرجیم نگران بودم که مبادا بتواند در وزارت نفت خلل وارد کرده باعث شود شخصی متخصص و کاردان بر کرسی بنشیند، اما وقتی در روزنامه شرق خواندم که «سید کاظم وزیری هامانه» در مصاحبهاش به نقل از دوستی فرموده که او را خداوند به رئیس جمهور معرفی کرده با آنکه شیطان به شدت مرا به خنده انداخته بود در جا به سجده افتادم وندران حال که حالی بود روحانی پردهها برخاست و دیوار جهان به کنار رفت و با گوش جان آوایی شنیدم تو گویی حضرت حق است که با حضرت محمود سخن میگوید:
وبیاد آر که وزیری معرفی کردی به مجلسی که بود از جنس خود تو پس زدند پوزش را. دگر بار که حیرت کرده بودی و معرفی کردی و باز زدند او را. مگر ما، نور را در سرزمین دور به دور تو نینداختیم، انداختنی. و نا امیدی را از تو زایل کردیم به قدرت خود که هر آینه پروردگار تو بر هر چیز قادر است. آنگاه که مهر زدیم بر عقلهای مردم که شیش هزار سال ادعا داشتند و معلوم نیست چقدر تاریخ. که میخندیدند به جوراب تو و قد تو و قیافه تو که نمیدید آب را ماه به ماه و سرگرم کردیم آنانرا بین بد و بدتر تا مهر کنند برادران شناسنامه ها را و هر آیینه که بدرستی تو را مقرر کردیم رئیس جمهور که پروا ندارد خدای تو که شاه را گدا و گدا را شاه کند که اوست توانای آسمانها و زمین. آن زمان که سومین را هم معرفی کردی و نداشت پوزی و باز هم زدند پوزش را با مکر خود که مکارترین ماکرانند در مجلس و درمانده بودی و فحش دهنده بر هر کرسی به قوم بنی اسرائیل که ما آنها را من و سلوی داده بودیم و خریده بودیم نازشان را پس بر تو تیر انداختند آن قوم بلوچ که نامشان و نانشان نیست در کتاب بزرگ و به قدرت خود محافظ ترا کشتیم برای خنده و ترا محافظت کردیم برای رودهبر شدن و هر آیینه که نا امید شدی که ترا وزیر نفت گیر نخواهد آمد پس به قدرت خود نور تاباندیم بر سیدی که کاظم است و بگو به این قوم که آیا تفکر نمیکنند که چگونه او را از طفولیت «وزیری» گفتند و مجلس نبود الا رأی دهنده بر او. چون همانا ما پروردگار تو هستیم و نه پروردگار هفت طبق زمین و آسمان و آنچه در بین آنهاست.
خاتمی در جلسهای شکلاتی گفت دوست داشت شاعر بود تا میتوانست در بارهی «جوان» شعر بگوید! احتمالاً منظور ایشان «جوانان» یا «جوانی» بوده اما برای حفظ امانت بنده همان «جوان» را استفاده کرده به جای ایشان شعری در بارهی جوان خواهم گفت.
جوان جان!
ای خسته
پر و بالت را دستاربندان بسته
نیست این ریسمان سیاه و سپید
ببین! خودِ مار است
مبینش چنین خوش خط و خال
یادت رفت تقدیم شدی به سرورم بی بی زهرا؟
- و خوردی کتک را
- و ندیدی حرمت را
و نفهمیدی جرمت را
- و هنوز در زندانها بر باد میدهی عمرت را؟
جوان جان
ای خسته!
نیست عبا این که به رنگ شکلات است
شکلات است به رنگ عبا
ای خسته!
جوان جان!
زهر دیگری است این
لایهای از شکلات رویش نشسته
علی رادبوی وبلاگ طرح و داستان را در این آدرس برقرار کرده است.
او بازماندهی نسلی است که با چند سئوال ساده بغل دیوار به رگبار بسته شد و قاتلانشان امروز به وزارت رسیدهاند. اگر مثل من جسته گریخته اطلاعاتی از گذشتهاش نداشته باشید رد پای هیچ فعالیتی را در نوشته هایش نخواهید دید. در جا گفته باشم باورهایی که زمانی دور آنرا شعارمیداد از دید خواننده تیز در لابلای نوشته هایش پنهان نمیماند، اما مطالعه و تجربه و گذشت زمان به این نویسنده ساکن آمریکا وقار و افتادگی لازم را داده است که در گوشهای از دنیاشهربا اتوبوسی در چرخاندن هستی شریک شود و در کنجی از وبلاگشهر با نوشتن «طرح و داستان» در گسترش شهرِ واژه و سوژه همراه گردد. وقتی سالها قبل مجموعه داستان «خانههای مردم» را از او خواندم متوجه شدم که به جای بلند پروازی های جوانی میخواهد در آسمان ادبیات پرواز کند. اما با کایت در آسمانی که عقابهایی در ارتفاع پرواز میکنند ممکن است بشود تحسین عدهای را برانگیخت ولی خستگی سریع به سراغ انسان میآید و از خیر پرواز میگذرد علی الخصوص که نیروی بازدارندهی زندگی روزمره هر روز بیشتر ترا زمینگیر کند و بدینسان بود که غیر از تک و توکی نوشته در آرش و اینجا و آنجا چیزی از او ندیدم تا استعداد و سلیقه و اشتهای نوشتنش را در ساکی ریخت و به وبلاگشهر کوچ کرد. اول خواست قصه های «من و دخترم» را جا بیندازد چند تایی هم نوشت از آن جمله: بقیه در شهرگان دات کام
نشریه چلچراغ یلدا را بهانه کرده و شب چلهای گذاشته و خاتمی را دعوت کرده و با دادن اسم مردی با عبای شکلاتی هوسی را برای خوردن او در آدمهای کم حافظه بیدار کرده.
دم نویسندگان و شعرا و خبرنگاران این نشریه گرم برای خودشان اصالت و رسالتی قائلند و بر آن اساس هم اقدام کردهاند. کاش نشریات دیگری هم میتوانستند باشند و جلسات زیر را راه میانداختند:
- شب چله با زنی با دو چشم گریان به افتخار همسر پر رنج گنجی
- شب چله با خانوادهای با جگری پاره پاره به افتخار مادر و پدر محمدیها
- شب چله با مردی با عمر بر باد رفته به افتخار امیر انتظام
- شب چله با مردی به رنگ اجحاف به افتخار ناصر زرافشان
لطفاً این لیست را تکمیل کنید حافظهی مرا هم هوس شکلات از کار انداخته.
یکی از نمایندگان مجلس در ارتباط با سقوط هواپیمای نظامی گفت: ممکن است خلبان یک دکمه را اشتباه زده باشد!
برای آندسته از عزیزانی که خلبانی نکردهاند و نمایندهی مجلس هم نیستند عرض میکنم که هواپیما آن جلو صدها دکمه دارد که هر کدام برای کاری ساخته شده. یکی از این دکمهها را که بزنید اذان پخش میشود. دیگری را بزنید سرگذشت طفلان مسلم را تعریف میکند. البته کارخانهی کفار آنقدر ایمان و اخلاص ندارد، اینها را پیشرفت تکنیکی برادران سپاه ممکن ساخته. تعدادی از دکمه ها برای عملیات استشهادی تعبیه شدهاند که بعضی از نمایندگان از آنها مطلع و برخی از خلبانان از آنها بی خبرند. احتمال دارد خلبان بعد دیدن نقص فنی عوض آنکه دکمهی جفت راهنما را بزند اشتباهی دکمهی استشهادی را فشار داده. هواپیمای زبان بسته هم که یک مشت پیچ و مهره است فکر کرده بسمالله و الله اکبر باید کوبیده شود به ساختمانی. وسطای راه که میبیند ساختمان ساختمان توحید است شصتش خبردار میشود و همانطور که همهی شما میدانید شصت هواپیما که خبردار بشود دکمهی اتوماتیکِ معجزه روشن میشود، در نتیجه هواپیما ساختمان را رها کرده وسط چمن میخورد به زمین. در خاتمه ما از بنیاد شهید توقع داریم اسم چنین خلبانهایی را که دکمهها را اشتباهی میزنند و آبروی نظام را میبرند از لیست شهدا بیرون آورده با خانوادهی آنها اشد برخوردهای انقلابی را بکند.
رئیس مجلس در سفر به مسکو در هواپیما نماز چماعت بر قرار کرد. تا جایی که اطلاعات حوزوی من قد میدهد نماز را باید رو به کعبه خواند. رئیس مجلسی که میگذارد از نمازهایش عکس بگیرند امکان ندارد جلوی دوربین رو به مسکو نماز بخواند. احتمال دارد همان پنج دقیقهای که نماز طول کشیده به خلبان دستور داده سر و ته کند و نیمه گاز به طرف عربستان حرکت کند. حتم دارم عکس را مرحوم زهرای کاظمی نگرفته و آن بلا هم سر عکاسش در نیامده. با دوربینهای دیجیتالیای که از بودجه مجلس خریداری شده در یک ثانیه خلبان قادر خواهد بود یک دست به فرمان با دست دیگر عکسهایی بیندازد الله اکبری که هر کدام هزار تقدس رزلوشن داشته باشد.
بعضی از دوستان کنجکاوند که در این سفر دور و دراز رئیس مجلس و پیش نمازش از فعالیتهای درون توالتی هم عکسی انداختهاند یا نه. باید عرض کرد که این دو ریششان را در همین نظام سفید کردهاند و بلدند که با عکسهای ریا به نان و نام و نوا بچسبند. تا بوده همین بوده کسی که فلانش فلان است زورش را میدهد به سفید نشان دادن چهره.
موقعی که خلبان برای نشستن روی باند فرودگاه زاهدان اعلام کرد کمربندها راببندیم من تازه داشتم توی توالت کمربندم را باز میکردم. تا توقف کامل هواپیما توانستم وضو گرفته دو رکعت نماز شکر بخوانم که هواپیمای ما مثل هواپیمای خبرنگاران سقوط نکرد. در این لحظه استاندار و نماینده آقا آمدند داخل. خوش و بشی کردیم. گفتند بهتر است کمی صبر کنیم چون اشرار دور و بر فرودگاه دیده شدهاند. از فرصت استفاده کرده خلاصهی سفر نیویورک و عربستان را تعریف کردم. برایم جالب بود که قبلاً شنیده بودند. وضعیت که سبز شد بیرون آمدیم. روی صحن فرودگاه بر و بچه های بلوچ را دیدم که داشتند شرارت میکردند به استاندار گفتم:
این چه وضعیت سبزی است که هنوز دارند در هوا دست تکان میدهند؟
استاندار گفت:
این سنیها صلواتی ملواتی نیستند. ابراز احساساتشان همینطوری ایلیاتی است.
بعد بنا شد بروم استادیوم برای مردم سخنرانی کنم. یکی از محافظان گزارش داد که استادیوم را شاه ملعون ساخته و قبلاً حتی اسمش آریامهر بوده. در جا اعلام کردم جلسه را به استادیم دیگری منتقل کنند. استاندار توی گوشم گفت: استادیوم دیگری از کجا بیاوریم؟
در حالیکه به آن پدر و پسر فحش میدادم به همان استادیوم رفته طبق برنامه مقدارمتنابهی سخنرانی و کمی بد و بیراه نثار اسرائیل کردم. روز بعد که بنا بود به چاهبهار بروم. گقتند اشرار از دور بر فرودگاه رفتهاند آنجا. گفتم الاحتیاط شرطالایمان. آزمایشی چند تا محافظ را فرستادم و برای اینکه بلوچها در دولت من پستی داشته باشد راننده را بلوچ انتخاب کردم اما با کمال تأسف اشرار «محافظِ من» و «پست بلوچها» را به شهادت رساندند و باعث شدند که «محافظِ من» شهید و آن «پستِ بلوچها» هدر برود.
موقعی که با هواپیما از فراز سیستان و بلوچستان به تهران بر میگشتم با اندوه به جسد محافظ خیره شده این تلگراف را برای استاندار سیستان و بلوچستان مخابره کردم:
به مردم استان بگو بیخود سفره پهن نکنند که از پول نفت خبری نیست. همان استادیوم آریامهر برای هفت پشتشان کافی است.
عمه جان ات ولایت دات کام
عمه جان شنیدهام احمدی نژاد که تو به او رأی دادی آمده زاهدان. چرا این رئیس جمهور هر کجا که میرود باید قبلش یا بعدش یک عده کشته شوند. در ثانی از این چند میلیاردی که توی صندوق ذخیرهی نفتی بود چیزی هم روی سفره شما آمد یا نه؟ شنیدهام فقط رفته مسجد جامع و حسینیه و حوزه تو که میگفتی بیاید زاهدان صاف میرود مدارس کپری بدبخت آباد را بازدید میکند. می بینی که از شماست که بر شماست؟
بیخودی دختر عمه جان را به من ندادی. از آن داماد قلچماق شکنجهگر چه نصیبت شد حد اقل من امروز وبلاگی دارم.
برای دختر عمه جان: میدانم که این ایمیل را تو میخوانی و زحمت جوابش هم با تست. خواستم بگویم سلام. خارج همه چیز هست اما دختر عمه جان نیست. چطوری؟ از زندگی راضی هستی؟
ایمیل عمه جان به من
برادرزاده اندر اسکور دوهزار دات آواره دات کام
دلیل مرگ و میر قبل و بعد سفر رئیس جمهور را پرسیده بودی از چشم زخم است. کسانی که مثل تو «ماشاءالله» از دهانشان افتاده او را چشم میزنند. پول نفت ما دیر نمیشود یک عمری سفره ما خالی بود این چند ماه هم روش.
برای ما همین کافی است که داد دنیا از دست بوش و شارن به هوا بود اما احمدی نژاد کاری کرد که داد بوش رفته آسمان شارن هم سکته کرده. دختر عمهات را دادم یک بسیجی نان همه ماتوی روغن شد اگر میدادمش به تو تا حالا از گشنگی مرده بود. اگر آن مدارس کپری را باد خراب نکرده بود حتماً رئیس جمهور به دیدنشان میرفت. نکند بلایای آسمانی هم تقصیر رئیس جمهور است؟
پسر دایی جان: برای عملیات استشهادی ثبت نام کردهام تا هم از دست این مردیکه خر نجات پیدا کنم هم از دست این زندگی سگی. مادر هم به آرزوی زیارت عتباتش میرسد. کاش با تو همانموقع که گفته بودی فرار میکردم.
توضیحی در پرانتز: هفتهی گذشته کامپیوتر من دست به خودکشی سخت افزاری زد و مرا وسط زمین و آسمان ازدنیایی که درآن یکه تازی می کردم به دنیای واقعی که چون خر در گل ماندهام پرتاب نمود. خوشبختانه مقامات عالیرتبه شهرگان دات کام که همان شهروند بی سی خودمان باشد با اهدای یک دستگاه سیستم که همه چیزش سه برابر کامپیوتر متوقای حقیر بود مرا دوباره بر خر مراد سوار نمودند که در جا مراتب سپاس و قدردانی را به جناب هادی ابراهیمی تقدیم و برایشان از درگاه بل گیت اعظم نرم افزارهای فراوانی مسئلت دارم. اما بعد: سایت شهرگان دات کام دوران آزمایشی را گذراند و برای پاره ای کارهای فنی از یک هفته بعد کار رسمی را شروع می کند برای همین نگاهی به وبلاگ این هفته را مستقیم میگذارم در وبلاگ خودم.
رکسانا باغ بی برگی را دراین آدرس مینویسد. و از همان پستهای آغازین نگاه انتقادیش خودی نشان میدهد:
ما ايرانيها چقدر درگير «تعارف» کردن هستيم، کلمهای که در ادبيات ديگر معادلی براش پيدا نميکنيم.
يارو داره بالای ديوار آجر ميزاره روی هم، يکی رد ميشه سلام ميکنه . جواب ميده سلام قربان بفرمايين. کجا بفرماد؟ بياد با لا آجر بذاره؟
در اکثر پستهای رکسانا طنز حضور دارد به شرط آنکه طنز را با فکاهی اشتباه نگیرید. در پستهایی کارش به غایت استادانه است با اینکه در تمام مطلب حضور دارد شما رد پای اورا نمیبینید:
روبرویم زن جوانی نشسته بود با یک پسر دو سه ساله به بغل و شوهرش هم با یک پاکت کوچک آب میوه ایستاده بود روبرویش و اصرار می کرد که بچه آب میوه را بخورد. پسرک هم دهانش را سفت بسته بود.
زن نگاه متعجب مرا که دید گفت سه روزه برای آزمایش ادرار علاف شده ایم. هر کاری می کنیم جیش نمیکنه! گفتم خوب ببرین توی خونه ازش نمونه بگیرین.گفت توی خونه هم جیش نمی کنه،انقدر خودشو نگه میداره که آخر وقتی خوابش می بره خودشو خیس می کنه.
مرد بچه را بغل کرد و به زن گفت می برمش دستشویی.زن هم ظرف نمونه به دست دنبالشان راه افتاد. در دستشویی کودکان درست کنار جایی بود که من نشسته بودم.صدای مرد را می شنیدم.اولش با مهربانی گفت جیش کن پسرم،عزیزم جیش کن، جیش کن عزیز بابا، جیش کن...
یک کمی که گذشت خسته شد و صدایش لحن خواهش گرفت، جیش کن. اگر جیش کنی برات ماشین پلیس می خرم، تورو خدا جیش کن بریم خونه،جیش کنی میریم بستنی قیفی می خوریما،جیش کن دیگههههههه، کمی که گذشت عصبانی شد و گفت : پدرمو در آوردی،پدرسگ جیش کن دیگه ، ای تو اون قبر جد و آبادت...، جیش کن، ای خاک تو سر من بگو آخه بچه می خواستی چی کار، پدرسگ جیش کن سه روزه علافمون کردی.
بعد من را صدا کردند برای گرفتن نمونه خون و نفهمیدم عملیات جیش کردن به کجا رسید ولی وقتی که رفتم سر میز پذریش رسید بگیرم دیدم آقاهه ظرف نمونه ادرار را چنان فاتحانه روی میز گذاشت که انگار عملیات غنی سازی اورانیوم انجام داده بود.
این جوان بیست و هفت سالهی اراکی راحت با شما می جوشد اما آنچه را که ارزش میگذارد در شما نبیند آهسته راهنما می زند و به سرعت فاصله می گیرد. او در عین حالی که خیلی غمگین و خیلی دلتنگ و خیلی عصبی و خیلی به هم ریخته هست لازم بشود قادر است خودش را خیلی شاد و خیلی ریلکس و خیلی روبه راه نشان بدهد.
رکسانا اهل قیافه گرفتن نیست و ترسش را از سوسک پنهان نمیکند و یک قوطی پیف پاف را برای کشتنش به کار می برد و به کسی که جسد یک سوسک مرده را از آپارتمان به بیرون منتقل کند حاضر است یک شام خوشمزه بدهد. پایهی شکستهی تخت و لامپ سوختهی پذیرایی ذهنش را مشغول می کند . اوهم از زندگی مجردی لذت میبرد هم تنهایی آزارش میدهد. هم دلش میخواهد کسی را دوست بدارد و دوست داشته شود هم از دوست داشتن و دوست داشته شدن میترسد. هم برای آدمها دلتنگ میشود هم بودن در کنارشان خستهاش میکند. رکسانا معتقد است خاطرهها هم تاریخ مصرف دارند. از زمانشان که بگذرد رنگ و بویشان عوض میشود. یک سری از مسایل را هم نمیخواهد روی کاغذ بیاورد. میداند که وجود دارند و عذابش میدهند ولی روی کاغذ آوردنشان را مثل اعتراف به گناه می داند و او ترجیح میدهد خودش را به کوچهی علی چپ بزند و سرش را مثل کبک زیر برف فرو کند:
می دانم که زندگی بالا و پایین فراوان دارد ولی به گمانم سوخت قطار زندگی من مدتی است رو به اتمام است و فعلا دارد هلک هلک کنان با حداقل سرعت مستقیم پیش میرود.رکسانا عقیده دارد بعضی وقت ها بهتر است آدم به عقب برنگردد و بگذارد زندگی در همان مسیری که افتاده است پیش برود:
ديروز آنلاين شدم ديدم هست.پيغام دادم ،گفتم:كجايي؟چرا آفلاين نذاشتي؟
گفت:پدرم فوت كرد!!!،شوكه شدم، ميدونستم پدرش بيماره ، ميدونستم حالش بده، ولي فكر نميكردم......
نتونستم هيچي بگم،آخه چي بايد ميگفتم؟ تسليت ميگم؟متاسفم؟ آخرين غمت باشه؟
چي ...؟از توي اين نت لعنتي چي ميشه به كسي كه پدرش فوت كرده گفت؟ چه طوري ميشه احساس رو نشون داد؟
چه طوري ميشه گفت دوستت دارم، ازت متنفرم،بهت احتياج دارم،دلم برات تنگ شده،خسته ام،گرسنه ام،سرم درد ميكنه.......،
مگه ميشه؟همه اينارو بايد با چند تا آدمك نشون بدي!!!
مگه ميشه؟ به خدا نميشه!!!يا من نميتونم!!
حالم گرفته شد....،لعنت به اين اينترنت.....،از نت بازي خسته شدم،از بس به جاي قيافه آدما چند تا جمله ديدم خسته شدم،
از خوندن نوشته هاشون بدون اينكه بدونم كي هستن خسته شدم،از اين نقاب ها خسته شدم.....،
از اينكه همه خودشون رو پشت اين وبلاگ ها قايم ميكنن خسته شدم......
مهم نیست اتفاق افتاده یا نیفتاده مهم نیشی است که میزند و به جا و درست میزند:
هفته پیش یکی از مرغ عشق ها مرد.
گفتن اون یکی هم میمیره.
گفتن غصه دار میشه. یک گوشه کز می کنه، آواز نمی خونه.
گفتن باید براش یه جفت دیگه بگیرین .
تازه اگر قبولش کنه.آخه مرغ عشق خودش جفتشو انتخاب می کنه.
ا زاین لحاظ از آدمها فهمیده تره.
مامانم چقدر غصه خورد.گفت بهشون عادت کردم.
قفسشو توی حیاط آویزون کرد زیر سقف ماشین.گفت طفلکی هوای تازه بخوره.
براش یه ظرف آب هم گذاشت پر و بالشو بشوره.
خودم دیدم.عین خیالشم نبود.تمام روز از این سر قفس پرید اون سر قفس
صدای چه چه اش تا 2 تا کوچه اونور تر میرفت.
مرغ عشق هم بود مرغ عشق های قدیم.
او به راحتی قادر است تلخترین نوشته را شیرین کند:
همين كه مدام بايد مراقب دور و برت باشي كه گولت نزنن، سرت كلاه نزارن، كيفتو قاپ نزنن ، بهت تنه نزنن
كه گير خفاش شب و كركس سياه و....نيوفتي...
همين كه نبايد عاشق بشي، دل ببندي، اعتماد كني، باور كني، قبول كني...
همين كه نميتوني بگي نه، نميتوني بنويسي،فراموش كني ، به خاطر بياري...
نميتوني داد بزني، گريه كني ، بخندي ، بگي ازت متنفرم!!!
همين كه بايد آدمهاي زيادي رو تحمل كني،همه رو راضي نگه داري...
همين كه به هركجا سر ميزني يكي دلش گرفته، همه احساس تنهايي ميكنن،
همين كه روز ها و ماه ها پشت هم ميگذرن و تو بدون اينكه ازشون چيزي بفهمي داري پير ميشي،
همين كه توي موهات موي سفيد پيدا شده،
همين كه نميتوني دستشو بگيري توي برفا قدم بزنين.....
همه و همه حالتو ميگيره،ناراحتت ميكنه ،همه اينا رو تحمل ميكني،
ولي اينكه بري خياطي ببيني لباسي كه قرار بوده هفته ديگه تو نامزدي دوستت
بپوشي به جاي اينكه بلند باشه كوتاه شده و خياط ر... توش،
ديگه غير قابل تحمله،
سعي نكنين منصرفم كنين، كامنت هم نذارين،من تصميم خودمو گرفتم،
لطفا يك راه بدون درد و خونريزي به من نشون بدين كه خودمو بكشم و جسدم
هم زياد از قيافه نيوفته (حدااقل بعد از مرگم خوشگل باشم).
از وبلاگ بی برگی حد اقل ده صفحه پستهای انتخابی دارم که با حسرت به خاطر کمبود جا از آنها میگذرم. باغ بی برگی وبلاگ زندگی امروز جوانان ماست. نمونهای روشن از نسلی که در بی ثباتی به دنیا آمده و با نگرانی بزرگ شده. در پس پرده رکسانا وبلاگ بی برگی را هدایت می کند اما جلوی صحنه اوضاعست که رکساناها را دیوانه دارد. رکسانا با آنکه جوانی است محکم، قاطع و با جرئت اما ترس از آنکه اغیار آشنا! بخوانندش و به جرم اندیشیدن و حرف زدن زندگی را بر او تلخ کنند از اول وبلاگ تا به امروز را اگر نخوانید امکان ندارد بدانید که این دختر اراکی نصف زندگی اش بین تهران و اراک میگذرد. رکسانا یک نویسنده، شاعر و طنز پرداز است اما نگرانیها و دلهره به او فرصت نداده که در این زمینهها از حد اکثر خلاقیت خود استفاده کند. در پایان آرشیو خوانی وبلاگ این جوانِ نگرانِ پر استعداد رضایت خواندن یک رمان خوب به من دست میدهد. همان احساسی که با تمام شدن رمان، تازه داستانها و شخصیتها در شما زنده میشوند. بالاخره پدر و مادر بر سر اتاق رکسانا چه آوردند؟ آیا باز هم در غیاب او شام و ناهار نمیخورند. زن پیر همسایه از محله چه اخباری دارد. بالای بام نشستن در این هوای سرد زمستانی شدنی هست؟ تحریم کالا بر سر اداره چه آورد؟...
دلم میخواهد تهران بودم. یک روز که آشغالها را نریخته بود و ظرفها را نشسته رها کرده و با عجله عازم کار شده بود به آپارتمانش میرفتم. آستینها را بالا میزدم همه جا را برق میانداختم. لامپهای سوخته، لوله های گرفته، پایههای شکسته تخت را برایش تعمیر می کردم و پیشترک از آمدنش و قبل از خروجم برایش این یادداشت را میگذاشتم:
رکسانای نازنین یک شب با ذهنی آسوده میهمان تخیلات شاعرانهی خود باش.
حالا که نیستم و نمیشود شما به وبلاگش بروید و تا از سر کار بر میگردد در ستون نظراتش برایش مهربانی بنویسید. حتم دارم هر کس که بداند شنیده شده، خستگیاش از تنش بیرون میرود.
رئیس جمهور از حجةالاسلامی دعوت کرده ماهی یک بار در کابینهی دولت حضور یافته روضه بخواند. اینجانب را عقیده بر آن است حالا که رئیس جمهور چنین ضرورتی را حس کرده بهتر است تعارف را بگذارد کنار یکبار برای همیشه نسبت به احداث «وزارت روضه» اقدام بفرماید.
با رفتار و گفتاری که ... بقیه در اطلاعات دات نت
احمدی نژاد در جلسهی هیئت دولت قسم خورده که در اجلاس سران کشورهای اسلامی یکی از رهبران مسلمان آفریقایی به او التماس کرده که برود کشورشان. خدا از تقصیرات ما بگذرد اما این التماس فکر آدم را به جاهای بد میبرد چون اگر هدف رفتن معمولی بوده میتوانسته از طریق وزارت خارجه اقدام شود. توی این آفریقا هر جانوری پیدا میشود. احتمالاً یکی از آن غولهایی که مثل ایدی امین سرشان به سقف آسمان میخورد رئیس ما را که بیخودی به همه زل میزند و میخندد دیده و خیالاتی شده. خیلیها نگرانند که این سفرها دارد زیادی پر ماجرا میشود اما یادتان باشد پرزیدنت نظر کرده است و دارد کراماتش را نشان میدهد. وقتی میگوید شانه به شانهی پادشاه سه متری عربستان طواف کرده نه طرف کوتاه شده نه این دراز، معجزه است که فیل را با فنجان همشانه میکند. شاعر میفرماید:
گرکند معجزه گنده بخت فنجان را چو فیل
کنند شانه به شانه دو عبدالله باهم طواف
آقای قالیباف فرمودند که به محض خبر شدن از سقوط هواپیما خودشان را با موتور سیکلت به محل حادثه رساندهاند. اصولاً موقع سقوط یک هواپیما شهردار باید اولین نفر باشد که به محل میرسد و الا آمار تلفات بالا میرود. نامبرده از مردم شاکی بود که برای تماشا جمع شده بودند. گرچه از مردمی که عادتشان دادهایم اعدام و سنگسار تماشا کنند نمیشود توقع داشت برای تماشای جسدهای سوخته هجوم نیاورند اما دفعهی بعد که یک هواپیما سقوط کرد خواهران و برادران باید راه را برای وسائل نقلیهی دو «چرخ» باز کنند چون ممکن است تیم پزشکی مجبور بشود برای رسیدن به محل از دوچرخه استفاده کند.
جهانگردان میگویند در کشورهای دیگر دنیا وسیلهای اختراع کردهاند که اسمش هلیکوپتر است و گویا از موتور و دوچرخه و الاغ سریعتر حرکت میکند و علاوه بر شهردار میتواند کلی مأمور را برای ایجاد نظم به محل برساند ولی تا زمانی که ما برای موشکهایمان کلاهک میسازیم نباید از این کلاهها سرمان برود و از این خرت و پرتهای طاغوتی بخریم.
دیشب دور از جان عزرائیل را خواب دیدم داشت محاسبه میکرد که اگر تهران زلزله بیاید از کجا شروع کند. گفتم خجالت نمیکشی؟ این یک هواپیما بود شهردار ما به بدبختی توانست با موتور از وسط جمعیت عبور کند. زلزله بشود چه می شود. همانطور که جمع و ضرب میکرد گفت: بر اساس محاسبات من زلزله که بیاید ازدحامی نمیماند. شهردار شما با الاغ هم می تواند همه جا سر بزند.
در این مقطع تاریخی که آن رئیس جمهور انقلابی به استان ما تشریف فرما میشود ما از ایشان میخواهیم که هیئت دولت را هم با خود بیاورد تا ما دسته جمعی بتوانیم آنها را از نزدیک تماشا کنیم.
ما مردم این استان از اینکه هیچکدام از ائمه اطهار (سلام الله علیهما) و بزرگان دینی در استان ما رحلت نفرمودندعذر خواهی کرده از آن رئیس جمهور میخواهیم ساختن مقبره استاندار فعلی ما را که از طرف بسیج به «پیغمبر سیستان» ملقب شده است صادر بفرمایند تا سگهای این استان برای گریه کردن پناهگاهی داشته باشند.
یک خواهش دیگر ما این است که در این ایام مبارکه که در سایر نقاط ایران باغها و جنگلها و مردابها برای ظهور آن «غایب بزرگوار» از خودشان صدا در آورده و کارهای عجیب و غریب میکنند فکری به حال این کوه تفتان سُنی که هیج ادا و صدایی در نمیآورد کرده برای ادب سایر کوههای کافر آنرا منفجر نمایند. در ضمن ما از آن رئیس جمهور استدعا داریم که در راستای آوردن پول بر سر سفرهها، سهم ما را برای ما سفره بخرد تا ما خودمان بتوانیم از طریق افغانستان قاچاقی برای رفع گرسنگی نان، و برای سایر دردهای بی درمانمان مقدار متنابهی تریاک وارد نماییم.
از آنجایی که آن رئیس جمهور در هر سفر کمی به اسرائیل پریدهاند امیدواریم در این سفر ماجرای شکسته شدن بتها توسط حضرت ابراهیم را زیر سئوال برده در مورد یهودی بودن آقای کورش هخامنشی و رابطهاش با مناخیم بگین فرمایشاتی ایراد بفرمایند.
در خاتمه با توجه به سقوط هواپیمای ارتشی که عازم چابهار بود و جعبه سیاهش گم شد پیشنهاد میکنیم تعدادی از بلوچهای سیاه چابهار را مجرم و سپس در ملاء عام مفسد فیالارض اعلام بفرمایند. منالله توفیق
به یکی از دو روش قابل شنیدن است:
-از طریق مستقیم با کلیک کردن روی لینک بالا (مصاحبه با احمدی نزاد)
- با ذخیره کردن برنامه در کامپیوتر خود (برای این کارداخل آرشیو روی برنامه دوازدهم رایت کلیک کنید.)
فرزاد وبلاگ پناهندگی را در این آدرس مینویسد. او بلافاصله بعد از نام وبلاگ که پناهندگی است با فانتی کوچکتر برای تأکید مینویسد:«یک حق است نه یک امتیاز» و بعد با انرژی و پشتکاری ستودنی تمام تلاش خود را برای رسیدن حق به حقدار شروع میکند. از آنجاییکه آوارگی و پناهندگی با هم گره خورهاند انگار هر کس به مسئلهی پناهندگی بپردازد شومی آوارگی گریبانگیرش میشود. وقتی به آرشیو وبلاگ فرزاد نگاه میکنم متوجه میشوم که از این آدرس به آن آدرس کوچ کرده و در بسیاری از موارد دسترسی به آرشیوهای قبلی امکان پذیر نیست. تا جایی که من توانستم پیدا کنم او از سال دوهزار و سه دارد مینویسد. به علت عدم دسترسی به پستهای اولیه از انگیزهی او در راه اندازی چنین وبلاگی بی خبر ماندم، اما این انگیزه هر چه که باشد پشتکار او را تحسین برانگیز میکند. به نظر من نوشتن وبلاگهای باز همیشه راحتتر از وبلاگهای تخصصی یا فکوس شده روی یک موضوع خاص است. احتمالاً شما با سایتها یا گروههای مشهوری که مسائل پناهندگان را دنبال میکنند و کارشان هم ستودنی است آشنایی دارید اما کار فردی فرزاد با آوردن مسئله در یک وبلاگ...بقیه در سایت شهرگان