عبدالقادر بلوچ
 
بلوچها و موشک
خشک سالی های پیاپی بلوچستان باعث شده بود که مردم مأیوس استان دست به درگاه الهی بلند کرده درخواست بارانِ رحمت کنند. ظاهراً سوراخ بودن لایه اوزن در ایجاد ارتباط اشکالاتی بوجود آورده چون خشکسالی کماکان سرجای خود باقی است اما موشک شهاب سه را که رژیم جمهوری اسلامی از بندر آستارا پرتاب کرد در بمبشت سراوان از آسمان به زمین اجلال نزول فرمود. حالا ما رانده از آسمان و افتاده بر زمین، طلبیده باران، موشکی گیرمان آمده. مانده ایم حیران به کجای مسئولان نظام فرویش کنیم تا حیا کرده بگذارند با فقر و خشکسالی خود دست به گریبان باشیم.
بیت:
دید موسی بلوچها را ایستاده از جلو نظام!
موشک به دست پرسان کو حضرتِ رهبر نظام؟
سنگ پا
آیت الله مشکینی امام جمعه ی قم در خطبه های نماز جمعه گفت که در طول تاریخ روحانیت منشاء خیر و برکت بوده است.
به نظر من نه تنها مردم در دوران صفویه از خیر و برکات این قشر بهره مند شدند بلکه در انقلاب مشروطیت نیز مواجه با "برکت ریزی" آنها بوده اند.
در دوران کنونی به برکت و وجود قشر روحانیت زنان ما با قلوه سنگ و مردان ما با شلاق متبرک شدند و جوانان ما در سلولهای زندان مقدار متنابهی خیر و برکت از طریق شکنجه و دار و طناب دریافت کردند. شعرا و نویسندگان ما نیز همچون سیاستمداران و روزنامه نگاران و آزادیخواهان ما به نعمتِ قتل های زنجیره ای نایل آمدند. در یک کلام سقوط مملکت ما در فقر و فساد و فحشاء تا این عمق، خیر و برکتی است که قشر دیگری جز روحانیت نتوانسته منشاء آن باشد.
گرچه آیت الله مشکینی شکسته نفسی کرده و یک جمله فرموده اند اما مردمِ "برکت شناسِ" ما از یاد نخواهند برد که خیر وبرکت قشر روحانیت به اینجا محدود نمی شود و شامل حال بچه های هشت و نه ساله ی شهید شده در جنگ و دانشجویان هیجده نوزده ساله ی پرت شده از روی ساختمان خوابگاهها نیز می شود.
آنچه که باعث تعجب است این است که با چنین کارنامه ی درخشانی چرا ایشان نگرانند از یاد ما برود که روحانیت منشاء خیر و برکاتی! شده که آثارش تا قرنها در تاریخ، فرهنگ و روح و روان ما خواهد ماند.
جناب آیت الله مشکینی! شما نباید ناراحت باشید. مردم ثانیه شماری می کنند تا تاریخ با ورق خوردن خود روحانیت را به گذشته بسپارد سپس آنها تا "خ" تاریخ روحانیت و نوچه های آنها را مورد "لطف و مرحمت کلامی" خود قرار خواهند داد.
بیت:
ای چو کبک فرو کرده سر خود در برف
با سوز مرگبار زمستان چه می کنی؟
یک بیت دیگر:
تو برو و حتماً گم کن گور خود را
که خلقی زخشم می آیند...رینند آنجا
در پرانتز
دارم به صدای فتحیه هنری گوش می دهم . فتحیه را در، سی دیِ بلوچیِ "وشین" که در ونکوور کانادا پر شده همسرش رضا هنری و دو پسر هنرمندش هدایت و هامین با نواختن کمانچه و رباب و دُهلک همراهی می کنند. انتخاب شیش آهنگ فولکلوریک که نشان از ظرافت هنری آنها دارد آدم را به عمق بلوچستان می برد.
با رضا از دوران دبیرستان آشنا هستم و هنوز پس از گذشت سالها هر وقت می بینمش لبخند دوستانه ای که برچهره داشت کماکان صمیمی مانده.
این کار خانواده ی هنری مورد پسند و تأیید و تشویق هنرمندان سرشناس قرار گرفته. ضمن آرزوی بهترینها برای رضا و فتحیه ی نازنین و فرزندان هنرمندشان امیدوارم شاهد کارهای دیگرشان باشیم.
برای تماس با این هنرمندان به آدرس :rhonari@smartt.com تماس بگیرید.
برای شنیدن گوشه ای از این سی دی اینجا کلیک کنید.
مسایل علمی در کلاسهای مختلط
نماینده ارومیه در مجلس گفت: برخی از مسایل اعتقادی اجازه نمی دهد دانشجویان بتوانند در کلاسی مختلط به مسایل علمی توجه کنند.
فرض بفرمایید استاد دارد می گوید:برای تولید آب، اکسیژن باید با دو تا هیدروژن قاطی بشود! اولاً از لحاظ اعتقادی اکسیژن غلط می کند با دو تا هیدروژن قاطی می شود. ثانیاً اکسیژن بدون آنکه خطبه ی عقدی خوانده شود بی جا می کند که با هیدروژن قاطی بشود. ثالثاً خود قاطی شدن یک کلمه ی غیر شرعی و مستهجن هست. تازه فرض کنید دانشجو آنقدر بی حیا باشد که تا اینجای قضیه را در حضور خواهران توجه کند، هرکس از خودش خواهر و مادر دارد، بخورد توی سر علم، چطور آدم می تواند در کلاسی مختلط دستش را بزند زیر چانه زل بزند به قاطی شدن دو عنصر بی حیا و تولید آبشان را تماشا کند؟
استغفرالله ربی و من کل ذنبٍ اتوبه علیه.
نظر خود را راجع به "گیت" بنویسید
همانطور که همه ی شما می دانید "گیتِ" خشک و خالی همان "در" ناقابل است و هیچ ارزشی ندارد که ما نظر خود را راجع به آن بنویسیم. چون همانطور که بر ما روشن است "در" چیزی است که از قرنها پیش در کشور ما کشف و استفاده می شده و رهبران ما با پیروی از سنتهای تاریخی علاقه ی عجیبی به بستن آن داشته اند. خیلی از رهبران ما به علت آنکه بازکردن درها در مملکت ما زشت است ناگزیر به ممالک خارجی رو آورده و برای آنکه کسی مچ آنها را نگیرد در ماجراهای در بازکنی پوشیده ای خود را درگیر و سرگرم کرده اند و چون خارجیها زبان فارسی را که همیشه شکر بوده نمی دانند واژه ی "گیت" را که هیچ شباهتی به "درِ" ندارد استفاده کرده اند. معروفترین آنها ماجرای "واترگیت" ، "رضایی گیت" ، "هاشمی گیت" و تند گویان گیت می بوده باشد. یکی دیگر از چیزهایی که ما باید بدانیم این است که سود گیتها همیشه به جیب رهبران و دود آن به چشم ما فرو رفته است. به همین خاطر در خاتمه عمه ی ما از خداوندی که به حکمت در ها را در ایران بسته می خواهد به بهانه ی غنی شدن ارانیوم ز، رحمت "گیتی" را در خارج بگشاید که فواید آن به جیب ما و دود آن به چشم رهبران از جمله آقای هخا فرو برود. آمین یا رب العالمین.
داستان ایکس
حسابدار را کسی نمی دید. خدا می داند کجا رفته بود. قلم بغل کاغذ افتاده بود. روی سطری از کاغذ یک و منهای یک سخت با هم در افتاده بودند. ایکسی همان بغل ایستاده بود. منهای یک دلخور روی سطر نشسته بود و دستهایش را گذاشته بود روی منهایش. یک، قبراق و سر حال رو کرد به منهای یک و گفت:
- اینور صفر و اونور صفر یک چیز روانیه. اگه اینو متوجه بشی اینطوری ماتم نمی گیری.
منهای یک که کاملاً کفری بود گفت:
- تو صفرو ممکنه ببینی اما معنی اونو فراموش کردی. هرکه خرش از صفر می گذره پشت سرشو نگاه نمیکنه. عدد حسابی! تو دستتو دراز بکنی می خوره به دمب دو، ذوق می کنی. این ذوق، این به سمت امید بودن، در من نیست. من از لحاظ موقعیت قابل مقایسه با تو نیستم اما با تو تشابهی دارم اسمی و شکلی برای همین خیلی ها فکر می کنند من هم عددی هستم!
یک خندید و گفت:
- بعله که هستی.
منهای یک دادزد:
- ولی زیر صفرم، هستیِ زیر صفر و بالای صفر از یک جنس نیستند.
یک گفت: تو هم دستتو دراز کنی...
منهای یک حرفش را قطع کرد و گفت:
- می رسد به دایره ی صفر، به محدوده ی نیستی! به هیچ. من رو به صفر دارم، حرفهای من می خورد به صفر و می افتد جلوم.
ناگهان حسابدار برگشت. یک و منهای یک هرکدام سرجای خود ایستادند. حسابدار قلم را برداشت نگاهی به آخرین سطر محاسباتش کرد، خطی روی یک و سپس روی منهای یک کشید و پایین صفحه نوشت:
- ایکس مساوی است با صفر!
یک و منهای یک زیر سنگینی خطی که دستی بر آنها کشیده بود اسیر شده بودند. یک جر و بحثش را با منهای یک فراموش کرد و با تعجب پرسید:
- با اینکه من بودم چرا ایکس مساوی صفر شد؟
منهای یک پاسخ داد:
- چون من نمی توانستم باشم.
آبروی آقای ژوزف
ژوزف همسایه ماست که با دختر هشت ساله اش زندگی می کند. کی و چطور از همسرش جدا شده چیزی است که ما از آن اطلاعی نداریم. ژوزف هر وقت خودش را معرفی می کند می گوید:
- آقای ژوزف!
این باعث خنده ی ما می شود. از نظر ما او فقط "ژوزف" است. معنی لغوی "آقا" به درد ما نمی خورد. از نظر ما آقا به کسی اتلاق می شود که حداقل صبحانه و نهار و شامش را داشته باشد. برای دادن کرایه منزل و پول آب و برق دچار اشکال نباشد. و حداقل یک دست لباس نو داشته باشد. دختر ژوزف هر وقت که او یکساعتی پیش ما می فرستدش دست ژوزف را رو می کند و می گوید: ما دیگه حتی قوطیهای لوبیامون هم تموم شده.
ژوزف لباسهای دست دومش را اتو می کند، ریشش را می تراشد سیگاری می گیراند و با زن بیوه ای که پایین پله ها زندگی می کند حرفهای گنده گنده می زند. تمام تلاش ژوزف این است که در محله همه بپذیرند که او آقای ژوزف است و آبرومند. اما باید اعتراف کنم که همه ی ما پشت سر او حرف می زنیم و همه می دانیم "آقا" بودن بلانسبت گُهی است که خوردنش به ما نیامده. ما می دانیم که وقتی نانی نباشد که در سفره بگذاریم و کرایه ای نباشد که برای سر پناهی بدهیم آبرو معنایی ندارد. برای همین بازی و مسخره کردن با آبروی ژوزف برای ما سرگرمی ای شده. ژوزف نمی داند که زره ای آبرو پیش ما ندارد. حتی بیوه زن پایین پله ها وقتی از دستش عصبانی می شود داد می زند: این دیوانه ی بی آبرو پانزده روز ماه را از گرسنگی نمی تونه از خونه بیاد بیرون. پانزده روز دیگه ما رو دیوونه می کنه از اینکه فکر می کنه آدم با اعتباریه.
حالا که اینها را می نویسم چند روزی هست که ژوزف آفتابی نشده. یاد حرف بیوه زن پایین پله ها که می افتم شام و نهار به من نمی چسپد. می توانیم کمی از غذایمان را برایش بفرستیم اما می ترسم به آقای ژوزف بر بخورد. هیچی نباشد خودش که فکر می کند آقاست و آبرو دارد.
افسردگی
وقتی سوار تاکسی شدم در جا فهمیدم که پیرمردِ راننده، ایرانی است. اما باز هم آدرس را به انگلیسی گفتم. ولی خیر، ویلکن نبود:
- ایرانی هستی؟
با دلخوری جواب دادم:
- بعله
سریع گرفت. ساکت شد. اما راننده ی تاکسی باشی و بتونی دو دقیقه دندون روی جگر بگذاری؟ از محالاته! گفت:
- آدم دلخور زیاد سوار می کنم، اما دلخورتر از شما حداقل امروز سوار نکردم.
اول خواستم فقط نیشامو نشونش بدم و توی دامی که داشت پهن می کرد نیفتم. اما مسیر طولانی بود و می دونستم که راننده ی تاکسی اگه حرف نزنه دیوونه میشه. گفتم:
- بر پدرشون لعنت که ما رو دچار این سرنوشت کردن!
چیزی نگفت اما وقتی نیشاشو بدجنسانه باز کرد و توی آینه نگاه معنی داری به من انداخت کفرم در اومد و گفتم:
- حالا اگه تو مملکت خودمون بودیم این بدبختیارو نداشتیم.
در جا گفت:
- برعکس خیلی بدبختیهای بیشتری داشتیم.
و بدون اینکه منتظر بمونه ادامه داد:
اینجا که این همه آزادی و امکانات هست ما اینطوری مثل خر تو گل موندیم توی مملکت ما نصف این امکانات نیست و کلی قانون نانوشته ی عمه و خاله هم قوزِ بالا قوز میشه.
فهمیدم که احتمالاً دو سه تا کتابم خونده و پاکِ پاک هم راننده نیست. برای اینکه جلویِ نطاقیشو گرفته باشم گفتم:
- اشتباه نکنم جزو اون دسته از افراد هستی که معتقدن باید مشکلات جامعه رو از زاویه فرهنگی نگاه کرد.
در جا و بی رحمانه جواب داد:
- نه هیچ هم اینطور نیست! مشکلات سیاسی ما اونقده برجسته هست که نمیشه ندیده اشون گرفت.
تُن صدا رو به اندازه ی یکی دو امتیاز دوستانه کرده گفتم:
- پس داریم یک حرف و می زنیم اما متفاوت نگاه می کنیم.
خیلی خشکتر جواب داد:
اتفاقاً در دو مسیر مخالف نگاه می کنیم و توی دو قایق جدا پارو می زنیم!
داشت بیشتر از کوپنش حرف می زد، ساکت شدم. واقعاً رفتن با اتوبوس به مراتب بهتر از تاکسیه. حالا اگه ایرانی هم نبود همین آش و کاسه بود. کاناداییها که بدتر به محض سوار شدن یقه ات رو می چسپن که بازی هاکی شب قبل و دیدی یا نه! بگی ها بدبختیه بگی نه بدبختت می کنن از سئوال کردن.
پیر مرد از توی آینه با اون چشمای موذی اش پیله کرده بود به روان من. مجبور شدم حرف بزنم:
من واقعاً دلخورم و ناراحت! تا مغز استخون از همه چیز بدم میاد. از خودم از زمین، آسمون، از همه چیز...
حرفم و قطع کرد و پرسید:
- آقا میدونی توی این شهر چنتا راننده ی تاکسی هست؟
تعجب زده گفتم:
- چی می دونم. حتماً هزارتا!
گفت:
- نه! چهار هزار و پونصدتا! و من یکی از اونا هستم، من شبی پنجاه تا مست و از میخونه میرسونم خونه هاشون. به اندازه ی نفتی که آمریکا از عراق میبره هر شب مشروب میره تو شکم اینا. میدونی چرا؟
بعد بدون اینکه من جواب بدم پرسید:
- اینام انقلاب کردن؟ رهبرای اینام یک مشت بیسوادن؟
بعد خودش جواب داد:
- نه جانم، اینا هم همین مشکل ترو دارن!
با تعجب پرسیدم:
- مشکل من چیه که من خبر ندارم؟!
با قاطعیت گفت:
- افسردگی!
خندیدم و گفتم:
- اُ عجب! من نمیدونستم شما دکتر هم هستین.
خیلی جدی و محکم گفت:
- بعله، دکترِ روانشناس. من ایران مطب داشتم!
فرمایشات سردار
سردار نجفی فرموده اند که اگر زنی خواست کافی شاپی را اداره کند باید از سه حوزه گواهی "امنیت اخلاقی" بگیرد. یکی حوزه ی فردی دیگری حوزه ی انتظامی و سومی حوزه ی ترافیکی.
من که در عمرم سردار زیاد دیده ام برای شما که سردار نیستید فرمایشات سردار نجفی را ترجمه می کنم:
اولاً اگر کسی خانم باشد کافی شاپ باز نمی کند! حالا اگر پیله کرد که باز کند خوب گواهی "امنیت اخلاقی" از لحاظ ترافیکی! ضروری است تا مطمئن شویم فردا خانم از جلو و آقایان از عقب در آن کافی شاپ ترافیک به وجود نمی آورند.
از لحاظ انتظامی هم باید امنیت اخلاقی اش خوب باشد که اگر حجة الاسلامی برای امر به معروف خواست ایشان را "ارشادی" بکند کولی بازی در نیاورد.
می ماند "امنیت اخلاقی" در حوزه ی فردی، طبیعی است که خیلی خیلی مهم است. چون توی کافی شاپ هر کس و ناکسی می آید و رییس کافی شاپ هم می تواند به هر بهانه ای کرکره ها را بکشد پایین و در را قفل کند!
اینکه گواهی "امنیت اخلاقی" در حوزه ی فردی را از کجا می شود گرفت موضوعی است بسیار سرداری که جوابش را خانم ها شخصاً باید از سردار نجفی بپرسند.
نقطه ی عطف
انتخابات افغانستان نقطه ی درخشانی در تاریخ این کشور بود. حیف که ا ین نقطه جوهرش قلابی بود.
مزاحمش نشوید
سکوت را رعایت کنید. بگذارید بخوابد. عمری زجر کشیدن انتظارش را می کشد.
(عکس از رضا-جلال آباد)