رهبران نظام کاسترو را به پذیرش اسلام دعوت کردهاند. با توجه به فرمایشات اخیر آیتالله جنتی که فرموده غیر مسلمانان حیواناتی هستند که روی زمین میچرند و فساد میکنند، احتمالاً متن نامهای که برای رهبر کوبا فرستادهاند اینطور بوده:
حیوان گرامی! جناب برادر فیدل کاسترو دامت عمرهالدرازالشریف
در راستای وظیفهی شرعی ، از آن حیوان معروف میخواهیم که از چریدن روی کرهی زمین دست برداشته به اسلام مشرف شود. خوشبختانه چون با شما...بقیه در اطلاعات دات نت
توجه: این مطلب در شهرگان منتشر شده از آنجاییکه این سایت مراحل تکمیلی را می گذراند و لینکها در آن افتاده است ناگزیرم که تمام مطلب را در وبلاگ بگذارم.
شما بدون آنکه از دیواری بالا بروید میتوانید در این آدرس سراغ ندا بروید که وبلاگ «از بالای دیوار» را مینویسد. ندا که هنرمندی است انسان و انسان دوست هر دیوار بلندی که جلویش سر به فلک کشیده باشد از بالای آن سرکی میکشد و برای خوانندگان وبلاگ خود سوغاتی میآورد. اینطور که آرشیوش نشان میدهد او از آوریل سال 2002 وبلاک نویسی را آغاز کرده است. در اولین پستهایش پستی میبینیم که توانایی قلم و ظرافت نگاهش را نشان میدهد:
مادر بزرگ صورتی چروکیده دارد و هیکلی نحیف، دندانهایی ترک خورده و چشمهایی کم نور.
از آن مامانیها و مادرجانهای مفاتیح خوان تسبیح به دست نیست، کنار پیاده رو مینشیند، فال میفروشد.
میگویم: انجا که زیاد مشتری نداری! برو تجریش لااقل!
میگوید: مادر اینجا باشم و ضرر کنم بهتره، تا همینجا هم سه کورس تاکسی میشینم.
************************************
در همین خیابان، کمی بالاتر پدربزرگ نشسته روی سکوی یک مغازه، مجله میفروشد. به طرفش که میروم، نگاهم میکند، با یک چشم. حرف را میفهمد، اگر داد بزنی وبگذاری حرکت لبهایت را ببیند، البته با یک چشم. خواندن قیمت مجلهها همانقدر برایش سخت است که دیپلم گرفتن برای من بود.
************************************
کمی پایینتر، در همین خیابان، پدربزرگ روزنامه میفروشد. بیست تومان گرانتر از باجه. در آمدی ندارد، شاید چون مردم تصمیم گرفته اند با « گرانفرو شی » مبارزه کنند. چند وقت است که نمیبینمش.
************************************
ظهر است و آفتاب در نهایت سخاوت. کلافهام از گرما منتظر نسیمی که صورتم را خنک کند، اگر چه کلهی خیسم زیر این لچک مرده شوری حالا حالا ها باید عرق بریزد.
احساس میکنم آسفالت خیابان به نقطهی ذوب نزدیک میشود.
نقطهای میان لکهای تیره از دور میآید. مادربزرگ است، با چارقد مشکی. و چادر کدری. چاقوهای میوه خوری دسته پلاستیک میفروشد. او میداند که مردم دوست دارند این چیزها را از مغازه بخرند، گردش کنان و سر فرصت، اما امید به کرم و سخاوتشان دارد. اما تنها خورشید است در این خیابان که بی دریغ میبخشد. مادربزرگ نمیداند که خورشید هاج و واج است از این همه چشم که این همه رنج را نمیبینند.
چشمهایم گرمشان میشود و شروع میکنند به عرق ریختن. صورتم از ریمل سیاه میشود.
خدا کند من نازک نارنجی باشم و ما دربزرگ به اندازهی من از این دود و گرما عذاب نکشد.
خدا کند پدربزرگ در دفتر یک روزنامه آبدارچی شود.
خدا کند پدربزرگ قیمت مجلهها را از حفظ شود.
خدا کند مادربزرگ آنقدر فال بفروشد تا هر روز سه وعده غذای سیر بخورد.
ندا که در پستی آرزوهایش را در آسایش و امنیت و کمی، باد خوردن کلهاش! محدود کرده در نوشتهی دیگری مینویسد منتظر عاشق شدن نمیماند. دوستانش را صمیمانه و دوستانه مورد خطاب قرار خواهد داد و از راه دور لپ دوستش را آنطرف دنیا خواهد کشید. ندا با ساده نویسی خود توجه خواننده را جلب میکند، حواسها که پرت شد، با همان روش ساده دردی عمیق را ترسیم میکند که کیش و مات میمانید و آهی میکشید و از خود میپرسید آیا اوضاع ما در صد سال آینده خوب خواهد شد:
یکی از دوستانم توی یک شرکت حمل و نقل کار میکنه. چند وقت پیش منشی شرکت
عوض شد. یه روز این دوستم به من گفت جریان این منشی جدید ما رو میدونی؟
گفتم دروغ چرا؟ نمیدونم.
گفت: چند سال پیش این خانم صیغهی یکی میشه، بعد از چند وقت حامله میشه. هی به
مرده میگه بیا بچه رو بریم بندازیم ، مرده میگه نگهش دار عقدت میکنم.
خلاصه نه ماه تموم میشه و خانم فارغ. همچنان روابط بر پایه صیغه استواره و
تا سه ماه دیگه که مدت صیغه تموم میشه، مریم خانم (منشی فعلی) موفق نمیشه
شوهر موقت رو دائمی کنه، از طرفی بچه شناسنامه نداره و میگن به مادر شناسنامه
نمیدیم باید پدرش بیاد.
حالا قبل از اینکه بقیهاش رو بگم، چندتا سؤال، به نظر شما چرا شناسنامه بچه رو
به مریم نمیدن؟ جوابهای احتمالی:
1: میترسن شناسنامه رو بخوره
2: میترسن گمش کنه
3: میترسن پررو شه
4: همهی موارد
5: هیچکدام
سؤال بعدی: این خانم چه طوری باید برای بچهاش شناسنامه بگیره؟
1: باید از شوهر موقت سابق خواهش کنه اگر یه روز وقت کرد یه تُُک پا بره ثبت
اموال .... نه ثبت احوال.
2: باید امیدوار باشه قانون یه کم - یا خیلی- تغییر کنه
3: باید نذر کنه
4: بره دعا بگیره
حالا بچه چهارسالشه، پس فردا باید بره مدرسه، شناسنامه نداره.
چند روز پیش، هر چی طلا داشته فروخته، هرچی پول داشته از حسابش برداشته،
برده داده به شوهر موقت سابق، که: گفتم شاید دلش بسوزه بیاد برای بچه شناسنامه
بگیره.
میدونم، زیادی ساده است، اما خوب ساده است دیگه ! چی کار کنه؟
ندا در نوشتههایش ترس را منتقل میکند. فکر نکنید این یک تصادف است. انتخاب ظرف برای بیان حرف، توانایی نویسنده را میرساند. انتخاب ظرفی که بتوانید بدون نوشتنِ ترس، آن را به خواننده منتقل کنید مهارتی است که ندا در نوشتههایش آن را نشان میدهد:
احساس گناه میکنم. کم نوشتم از دختران نوجوان شهرم، از بچههای معصومی که تا همين چند روز پيش پا بر زمين داشتند و امروز سر بر آسمان دارند.
میآيم بنويسم، مغزم قفل میکند و دستم خشک میشود و فکرم عقيم میماند.
از آن عزيز که کليههايش را از دست داد،
که دارد بهترين سالهای عمرش را از کف میدهد پشت درهایی که ناروا بستهاند به رويش،
که ديگر آن آدم قبلی نخواهد شد.
من نمیتوانم از اينها بنويسم.
من هرگز وحشت زنی را که با سنگ آنقدر به سرش میکوبند تا مغزش بيايد توی دهنش درک نمیکنم.
چه بگويم؟
دخترکان معصوم زادگاه ويرانهام هرگز به خانه باز نخواهند گشت.
مادرانشان تا آخر عمر از سوختن باز نمیايستند و پدرانشان هم.
درک اين ها از شعور من خارج است. من نمیتوانم از اين چيزها بنويسم.
ندا خیلی واضح نیازش را به وبلاگشهر توضیح میدهد. نیازی که شاید همهی ما به همان دلیل وارد این شهر شدهایم، اما به نظر او ما جنگهای واقعی خود را با خود به این شهر خیالی آوردهایم و همین باعث رنجش او میشود:
ای داد عجب بساطيهها! حيوونا که دارن منقرض می شن، جنگلها دارن نابود می شن، هر روز يک عده (از گرسنگی، توی جنگ، زلزله و سيل و طوفان و ...) می ميرن هر روز يه هواپيما سقوط می کنه يا دوتا قطار میخورن به هم، میری تو خيابون می بينی 80 سال به بالا و 8 سال به پايين دارن گدايی می کنن. به اينا گرفتاری های خودت رو هم اضافه کن. میيای دلت رو خوش کنی که يه جا رو کشف کردی که می تونی با چهارتا آدم فهميده اونجا تبادل نظر کنی و حرفاتو بزنی و حرفهاشون و گوش کنی، می بينی اونجا هم همون خشونت هست!
چی شده؟ چرا يه دفه دنيا اينجوری شده؟ نگه دار آقا جون اصلاً می خوام پياده شم!ندا یک نقاش است. نقاشی که تا حالا یک نمایشگاه هم راه انداخته. هالهی مهربان و مشهور وبلاگشهر نقاشی های هنرمند ما را در این آدرس گذاشته که میتوانید مثل من بروید و مدتها محو تماشای آنها بشوید. او در مورد نقاشیهایش کم حرف میزند در یکی از آنها نوشته:
بعضی از نقاشها عاشق اينن که بشينن يه چيزی رو عين خودش بکشن. يا يه منظره بکشن توپ!!
خوب ايرادی بهشون نيست. بديش اينه که معمولاً کار بقيه رو اينا قبول ندارن و انتقادهای مخربی می کنن. مثلاً خود من، هيچ وقت کپی کار و شبيه ساز خوبی نبودم، نيستم و نخواهم بود. واه واه اصلاً ساخت و ساز بيشتر از پنج دقيقه بکنم نفسم می گيره. منظره ام اگه بکشم يه چيز ديگه رو می خوام باهاش نشون بدم.
بعد از اولين نمايشگاهی که گذاشتم (که همون آخری بود) تا يکسال دست طرف رنگ و قلمو نبردم. همون نقاشیهايی که توی اون وب پيج هست و بعضی هاتون ديدين. حالا شايد مسخره باشه اما يکی دو نفر که خودشون نقاش بودن فقط بهم گفته بودن:«مثل اينکه شما زياد اهل ساخت و ساز نيستيد.» يکی ديگه م بهم گفته بود:«مشخصه که شما زياد وارد نيستيد به تکنيک و اين ها» تا کتاب راه هنرمند (جوليا کامرون) رو نخوندم از شر لکههای اين انتقادها توی ذهنم خلاص نشدم. حالا اونايی که تعريف میکنن از کار آدم َم يه جورايی مانع می شن از آزادی فکر موقع نقاشی. خلاصه آدم بايد برای خودش بکشه. هر جور که دوست داره. همينه که يه نقاشی رو دوست داشتنی می کنه. حالا می خواد شبيه سازی باشه، می خواد "پل کلی" ای باشه.
خلاصه من به اين نتيجه رسيدم: نقاشیای خوبه که خودم ازش لذت ببرم.
وقتی احساس/ذهنيتم رو بدون گير( وسواس برای تکنيک يا داوری ديگران) بريزم روی بوم بقيهم ازش لذت میبرن.
تصویرهایی که با واژهها ترسیم میکند به همان زیبایی تابلوهای اوست و قدرتش را در انتقال صحنه نشان میدهد:
سر چاراه پيرزنی دستمال کاغذی می فروشه.. سرش رو بر می گردونه اين طرف..لبخند می زنه.. چراع سبز می شه..
و من فرو می رم.....
بعد از چارراه زنی با لباس ژنده و چوب زير بغل روی پله های به جا مونده از يک خرابه نشسته و خودش رو روی سيگارش کج کرده.. شعلهء سر سيگار چند لحظه پر نور می شه.. بعد با نفس عميقی پشتش رو صاف می کنه و به دور دست ها خيره می مونه.. دور دست ها؟! اون طرف خيابون شايد..
فرو می رم.. بيشتر.....
پياده می شم. می خوام از خيابون رد بشم. مردی با لهجهء شهرستانی و صدای بلند به همراهش می گه: به نظرت قيمت اين چنده؟ بيست تومن می ارزه؟
از خيابون می گذرم.
دهانم رو بازنمی کنم تا عفونت شهر رو فرو ندم.. همه جا تاريکه.. من راه می رم... به مردم نگاه می کنم.. به نگاه های پشت شيشه های طلا فروشی... به دست های گره خورده.. لب ها....سکوت دو همراه.. صدای بچه ها...
چقدر می ارزن؟
لحظه های عمر.. احساس ها ، تجربه ها ، يادگرفتن ها، عشق ورزيدن ها ....دردها...
چقدر می ارزيم؟.....فرو می رم..لب هام رو به هم فشار می دم ..
می رسم خونه.. لباس عوض می کنم.. سبک می شم..می رم که دستامو بشورم.. صورتم رو می شورم. يک بار، دوبار، پنج بار، ده بار... پاک نمی شه..
ميام می نويسم. گريه می کنم.... صورتم پاک می شه.. جايی توی ذهنم از يه تيرگی متعفن سنگينه.
ندا وقتی قلم را به دست میگیرد و از خاطرات شخصی کمک میگیرد تا آنچه را که یک دختر هنگام بلوغ تجربه میکند بنویسد تصویری میآفریند که اشک و اندوه است. او با جرأتی ستودنی جلوی احساسی که به خاطر نوشتن چنین خاطراتی با او به ستیز برخاسته میایستد و میگوید میخواهد زندگی مفيد و لذت بخشی داشته باشد و به ديگران و خودش فايده برساند. که حتم دارم با چنین نوشتههایی همان کار را هم میکند:
من خيلی بچه بودم که از نظر جسمی رو به رشد و بلوغ رفتم. سوم دبستان بودم که احساس کردم هيکلم با بقيهء بچه ها دره فرق می کنه. اون سال تابستون ديگه بدون بلوز توی خونه راه نرفتم؛ معمای تلخ عضوهای تازه جوانه زدهء بالای شکمم، که داشت منو از بقيهء بچه ها جدا می کرد، رازی بود که بايد زير بلوز گشاد قايم می کردم. دوستم که از من چند سال بزرگتر بود يک بار بهم توصيه کرد که زير بلوز گشاد يک بلوز تنگ بپوشم تا اينطوری بهتر اعضای جديد بدنم رو استتار کنم. خلاصه من وسواس شديدی در پنهان کردنشون داشتم و حرف زدن ديگران از اونها برام از مرگ بدتر بود... بازگو شدن حرفم در اين مورد، اون هم با خنده، برای يکی از زنان فاميل برايم غيرقابل بخشش بود: می گه کاشکی اينارو نداشتم! کاش هيچ وقت در نمی اومدن..هه هه هه... و هنوز اون حس وحشتناک بعد از لوث شدن رازم رو از ياد نبردم. احساس می کردم به لجن کشيده شدم.. نمیتونم بيان کنم.
من در مورد بلوغ هيچ دقيقاً هيچ آموزشی نديده بودم. چطور بگم، اون رو طبيعی نمی دونستم، "خوب" نمی دونستم.. همهء دخترهای هم سن من هم همينطور بودن. يه روز يکی شون با افتخار سينهء صافش رو نشون من داد و گفت: من هنوز بچه ام!.. اون يکی هم که گفتم چطور با تحمل گرما ( و قوز کردن؛ اصولاً دخترها اگر دقت کنيد تو اين سنها قوزی می شن ) تغييرات طبيعی جسمش رو مثل يک جرم پنهان می کرد..
هيچ وقت نتوسنتم نسبت به خاطرات تلخ اون سالها بی تفاوت بشم.او در انتقال تصویر و احساس خود استاد است:
کنار خيابون وايسادی با دوتا کيسه پر ميوه و کرفس و کلم و اينا. دوتا چشم قرمز و شديداً شهوت آلود رو می بينی که رو يه صورت گوشتالود هستن که رو يه گردن کوتاه سواره که مستقيمن وصل می شه به يه خيک پر از پی که متعلق به مردی هم سن های باباته با يه عالم ريش جو گندمی که رو موتور نشسته و بلافاصله نگاهت می افته به دهنش که باز می شه و با يه حالت خاصی که فقط می تونه ياد متعفن ترين چيزهايی که در عمرت شناختی بندازتت می گه: می يای؟
ندا قادر است در سه خط مقالهای بزرگ را جا بدهد و بدون آنکه چیزی گفته باشد، تاریخی را برایتان شرح بدهد:
من هيچ وقت نمی رم توی خيابون ها داد و فرياد کنم تحت هيچ شرايطی. چون می ترسم تو نقش گرفتن حکومت جديدی شرکت کنم که ممکنه زندگی بچه های دو سه ساله ای که الان تو بغل ماماناشون هستن رو مثل مال من انقدر خراب کنه...طوری که روزش با کابوس شبش گاهی فرقی نداشته باشه.
او از دوسال قبل راهی هند شده و حالا ساکن آنجاست اما حسرتهایش هنوز برای ایران و ایرانی است:
ديروز جشن تولد خدای فيل سر با مراسم رنگ پاشی مردم به همديگه به پايان رسيد.
همه جا دسته های مردم ديده می شدن که طبل زنان می رفتن و به هر کس که رد می شد رنگ می پاشيدن. نمی دونم توی شوهای هندی تا به حال اين رنگ پاشی رو ديدين يا نه. پودر هايی با رنگ تند قرمز و آبی و ارغوانی و نارنجی و...
بعضی ها گل می نداختند و خيابون غرق گل و رنگ شده بود.
دسته ها عجيب شبيه دسته های محرم ما بودند حتی ريتم آهنگ های طبل و دهلی هم خيلی شبيه به نوحه بود فقط مردم باهاشون می رقصيدند.
با حسرت آهی کشيدم و آرزو کردم ما هم ملت شادی بشيم.. تو رو خدا بياين ملت شادی بشيم...
ندا علاوه بر نوشتهها و نقاشی و عکسهایی که در وبلاگش دارد بیشتر از هر کسی که میشناسید خواب میبیند و خوابهایش را هم مینویسد. خوابهایی که تداوم و کثرتشان آدم را به حیرت میاندازد. آرشیو بزرگ وبلاگ او را که خواندهام احساس میکنم سالها با او زندگی کردهام این از توان و قدرت اوست که توانسته خودش را با این قدرت ترسیم کند که شما حسش کنید.
ندا که چند سال است بی وقفه مینویسد در آخرین پستش از فصلی کردن وبلاگش گفته. به نظر من باید راحت باشد و بین درسها ووبلاگش اهمیت را به درسها بدهد اما من که آرشیو چند سالهاش را خواندهام مشکل میدانم که این هنرمند جوان بیست و هفت ساله، بتواند جلوی نوشتن خود را بگیرد. به وبلاگش اگر رفتید از احترام عمیق من به احساسات انسانیاش بگویید.
هنوز هم میتوان از تخریب پاسارگاد جلوگیری کرد. با ارسال این نامه ( متن فارسی – متن انگلیسی – متن آلمانی ) به دبیر کل یونسکو شما نیز در این زمینه گامی بردارید. برای اطلاعات در این زمینه از سایت پاسارگاد دیدن کنید.
بلافاصله بعد از اینکه آیتالله شاهرودی اعلام فرمودند که قوهی قضائیه مظلوم واقع شده عمهجان شروع کرد زار زار گریه کردن. لیوانی آب و ماساژ شانهها که هق هقش را بند آورد گفت: بقیه در اطلاعات دات نت
یکشنبه بیستم نوامبر در ونکوور دو برنامه خوب همزمان به اجرا در میآمد، یکی کنسرت دریا دادور و دیگری برنامهی رومی که با شعر و موسیقی و سماع همراه بود و دیدن هنرنمایی هنرمند نازنین بنفشه صیاد. از طرفی کمی آنطرفتر با سه ساعت فاصله هادی خرسندی در سیاتل داخل خاک آمریکا استندآپ کمدیاش برقرار میشد. هادی خرسندی را بعد از عمل جراحی خطرناک قلب ندیده بودم. طنزش و بهره گیری از حضورش مرا وسوسه داشت و به خیل مسافران علاقهمندی پیوستم که با اتوبوسی که به همت منصور خرسندی ردیف شده بود عازم آمریکا بودند. ساعت یازده صبح راه افتادیم کمی معطلی و مراسم عبور از مرز و گشتی در سیاتل و دیدن دو ساعت برنامهی فوقالعاده هادی خرسندی و ملاقات نزدیک با او سرحالم آورد. در تمام این ده بیست سالی که بغل آمریکا افتادهام این دومین بار بود که به آمریکا سفر میکردم. اتفاقاً بار اول با خود هادی خرسندی و پرویز صیاد گرامی بود که برای اجرای «دو ساعت با هادی خرسندی و صمدش» به همین سیاتل رفتم.
لطف هادی خرسندی شامل حال شد مرا هم به آن بالا به نزد خویش فرا خواند. من هم فرصت را غنیمت شمرده عرض ادبی به حضار کرده دو سه مطلب کوتاه که قسمت روخوانی استندآپ کمدی نامیدمش از کتاب ایماها و اشارهها خواندم.
در پایان جلسه که چند نفری از خوانندگان وبلاگ آمدند و همدیگر را دیدیم، ذوق و شوقم تکمیل شد. اصلاً آدم فکر نمیکند این همه قوم و خویش وبلاگی به هم زده باشد، از آنجمله: سماکار، خانم رادبوی، سوزایی ، اشرفینیا، عزیزی و چند نفری که اسمشان یادم نماند.
ساعت از سه نصفه شب گذشته بود که باز دوباره به ونکوور رسیدم.
برای دیدن تیکههایی از این شو اینجا کلیک کنید .
وبلاگ آفتاب پرست را مدتهاست که میخواهم معرفی کنم، اما خواندن آرشیوش طول کشید. حداقل ده صفحه مطلب از او انتخاب کردهام که نمیدانم از کدام بگذرم. شلوغی و سرسام گرفتگی زندگی پایتخت در نوشتههای او منعکس است. اگر بخواهند از زندگی یک دختر فارغالتحصیل دانشگاه و انتظار و تلاشش برای ورود به جامعه فیلمی بسازند میتوانند گوشههایی از آن فیلم را در وبلاگ آفتاب پرست فیلمبرداری کنند. آزاده وبلاگ آفتاب پرست را در آدرس:
http://negar76.persianblog.com/مینویسد. گرچه برای پرستندههای ماهر هر واژهای که با پرستش سر و کار داشته باشد چون زنگی روانی آنها را به یاد خدایی میاندازد اما دغدغهی آزاده پرستش آفتاب نیست. او چون آفتابپرستی بر کنارههای تیز و خطرناک و لغزنده میایستد تا از آخرین اشعههای خورشید بگوید:بقیه در شهرگان دات نت
اگر درست باشد و فردا آقای آصفی در نشست مطبوعاتی تکذیب نکند، میگویند آقای رئیس جمهور در جلسهی آیات عظام فرموده دوستان و همراهانش موقع جلوس ایشان به جایگاه مخصوص در سازمان ملل او را در هالهای از نور دیدهاند و خود ایشان هم چنین احساسی داشتهاند!
خیلی از ضد انقلابهای بی ایمان فکر میکنند فلاش دوربینهای خبرنگاران، رئیس جمهور و همراهان را خیالاتی کرده در صورتی که احمدی و شرکاء آنقدر برق از دیگران پراندهاند که نور زمینی را با نور آسمانی اشتباه نمیگیرند. عمه جان میگوید کسی که برای اولین بار اسم امام زمان را در سازمان ملل بر زبان آورده هالهی نور که سهل است فرشتگان الهی هم دورش میچرخند!
اتفاقاً خبرنگاری که برای وبلاگ من عکس تهیه میکند همانموقع عکس زیر را مخابره کرد اما ضد انقلاب بودن من باعث شد که آنرا باور نکنم. حالا که دوستان ایشان معترف و خود ایشان گواهی داده عکس را برای ملت شهید پرور منتشر میکنم. از اینکه ملائک سرزمین نصارا به تُپلی ملائک ما نیستند عذر خواهی عکاس را بپذیرید.
وزیر جدید آموزش و پرورش میخواهد با استفاده از طلاب و حوزه دانشآموز پرورش دهد. او قصد دارد فکوس را بگذارد روی پرورش ایمان دانشآموزان. اصولاً آموزش و پرورش از آن اسامی طاغوتی است. حالا که این وزیر مکتبی کمبود چهل هزار معلم را با طلبه از بین میبرد بهتر است ...بقیه در اطلاعات دات نت
دکتر عباس میلانی هفته گذشته در ونکوور بود و سخنرانی داشت. خانم مهین میلانی گزارش کاملی از این سخنرانی نوشته که در اخبار روز چاپ شده. اگر سخنرانی را از دست دادید خواندن این گزارش را از دست ندهید که من در جلسه بودم و گزارش برابر اصل است!
دخو که روزنامههای م.ویسآبادی را مینویسد در ایران زندگی میکند. حتم دارم که این چندمین وبلاگ اوست هر کس در ایران خلاف بادی که حاکم است مینویسد اگر پوستش را تا حالا نکندهاند برای بقا، باید خودش پوست بیندازد. برای همین پی گیر نمیشوم که وبلاگهای قبلیاش کدامها بودهاند. فرض میکنم این تنها وبلاگی است که تا حالا نوشته. اکتبر سال گذشته اگر آغاز این وبلاگ باشد برای تبریک سالگرد چنین وبلاگ پر باری هم که شده این بار یادم بود که به حضور قوی او در وبلاگ شهر بپردازم. برای ملاقات با دخو می توانید به این آدرس بروید:
http://khanesh.blogspot.com/
او در پستی با عنوان «مرید کسی نیستم» مینویسد: بقیه در شهرگان
میهمان اینبار پاتوق فرهنگی هدایت آقای عزت مصلی نژاد است. جلسه از ساعت شیش و نیم تا نه و نیم بعداز ظهر در طبقه همکف (اتاق پیترکی) کتابخانه مرکزی ونکوور که در شماره سیصد و پنجاه خیابان جورجیای غربی واقع شده در روز یکشنبه دوازدهم نوامبر برقرار خواهد شد. در این جلسه آقای مصلی نژاد راجع به کتاب خود که به انگلیسی منتشر شده صحبت و آنرا برای خریداران امضاء می کند. پول یادتان نرود تا جایی که من می دانم قیمت کتاب بیست و پنج دلار هست.
امروز درتهران قاضی مردی را که مأمورین امنیتی ادعا میکردند به رهبر کشور فحش داده تبرئه کرد و خطاب به مأمورین گفت: اگر رهبر دلخور است میتواند متقابلاً به آن مرد فحش بدهد.
در یکی از شهرستانها زن جوانی به دادگاه مراجعه کرد و گفت بعد از خطبهی عقد از تصمیم خود پشیمان شده اما شوهرش میگوید تا زمانی که موهایش مثل دندانهایش سفید نشده او را طلاق نخواهد داد. رئیس دادگاه شوهر زن را... بقیه در اطلاعات دات نت
مردی که آهنگهای شاد فارسی را با موسیقی عربی میخواند و با رقص بندری خود میلرزید و میلرزاند و با دستمالش هیجان میآفرید، رفت.
نسلی که با نگاه عاشق میشد و با آه زندگی میکرد، اندوه خود را در لحن محزون او میشنید.
آغاسی که به اندازهی روستا ساده بود تا امتداد جاده عاشقانه خواند. او آنقدر ماند که شلاق این رژیم را مزه کرد اما حیف آنقدر نماند تا شلاق تاریخ را بر گردهی آن ببیند.
یاد و خاطرهاش گرامی باد.
وبلاگ «صندوقخونه» را بهار با امضاء سرخاب در آدرس:
http://sandogh.blogspot.comمینویسد او که گاهی خود را ساقی هم مینامد در یکی از پستها که به مناسبت فرا رسیدن عید نوشته خودش را اینگونه معرفی میکند:
همين الان متوجه شدم که خود عيدم!
اسمم که بهار است، متولد ۵ فروردين، معروف به سرخاب و ساقي؛ دو سين هفت سين!
اگر جوانه هم ميزدم ديگر تمام بود!!
و من فکر میکنم این دختر جوان بیست و چهارساله استعداد فراوانی در جوانه زدن دارد. او که در نواختن پیانو و سنتور استاد است از قلمی توانا و روحیهای بسیار انسانی برخوردار است. در وبلاگ او زندگی به معنا و مفهوم واقعی جریان دارد و شما شور و شوق را حس خواهید کرد. بهار که وبلاگی انگلیسی هم دارد در وبلاگش بسیار صمیمی و راحت است . برای آنکه توانایی قلم او را ببینید به نوشته زیر که از طنزی قوی برخوردار است توجه کنید: بقیه در شهرگان
در مطلبی تحت عنوان «تأملی بر تاریخ» که در شهروند ونکوور و سایت شهرگان و اینک در سایت شمس نیوز منتشر شده شخصی ادعا کرده که من به قوم ترک و یکی از رهبرانشان توهین کردهام. در ابتدای مطلب، ایشان به نوشتهای از فردی دیگر اشاره میکند که اگر درست نقل کرده باشد، از قول من نسبت به سایت تریبون و وابستگی آن چیزهایی نوشتهاند. تأملی بر «تأملی بر تاریخ» را پس از توضیحات زیر به عهدهی خوانندگان میگذارم:
با توجه به گسترش روزافزون وبلاگ و وبلاگنویسی در میان ایرانیان به پیشنهاد سردبیر محترم شهروند بی سی نوشتن «نگاهی به وبلاگها» را به عهده و تصمیم گرفتم صرفنظر از طرز تفکر بلاگرها، وبلاگها را برای نشان دادن تنوع و گوناگونی دیدگاهها معرفی کنم. در یکی از همین نگاهها، پستهایی از وبلاگی انتخاب و ارائه شد که نویسندهی «تأملی بر تاریخ» بدون اشاره به آن مفیدتر دیده یقه مرا بگیرد. به خاطر پرهیز از همین گونه سوء تفاهمها یکی دوبار یادآوری کردهام که مسئول نوشتههای هر وبلاگ نویسندگان آنها هستند و معرفی آنها به معنی همفکری و تأیید آنها نیست. اگر در «تأملی بر تاریخ» نویسندهاش به وبلاگ مذکور اشاره میکرد و مینوشت از معرفی چنین وبلاگی و انتخاب چنان پستی عصبانی شده و معرف را مجرم میپندارد صادقانهتر و قابل قبولتر بود. خوانندگان میتوانند «نگاهی به وبلاگ مجید زهری» را که نویسندهی «تأملی برتاریخ» به صورت غیر حرفهای بدون اشاره به آن مرا دشمن و توهین کننده قومی معرفی کرده در این آدرس بخوانند. لازم میدانم برای رفع هر نوع شبهه و سوء استفاده به صورت بسیار روشن یک بار دیگر اعلام کنم که به نظر من همهی اقوام نه تنها حق دارند که سخنگوی خود باشند بلکه از حق تعیین سرنوشت خود نیز برخوردارند. مضاف بر آن من به رهبران جنبشهای ملی و قومی که برای احقاق حقوق مردم خود مبارزه میکنند و کردهاند احترام میگذارم که پیشهوری یکی از آنهاست. هر چند که تمام رهبران ضعفها و قوتهایی دارند و من هیچکدام را تابو نمیکنم و صحبت کردن در مورد آنها را گناه کبیره نمیدانم. به این امید که بدانیم برای ثابت کردن حق خود احتیاجی به تضییع حقوق دیگران نیست.
اگر ایران را خاکستری نکرده بودند و به نام خدا بندگان خدا را در محاکمات پنج دقیقهای به رگبار نبسته بودند و جهالت نمایندهی خدا نشده بود امروز میشد عید فطر را تبریک گفت.
طاعات و عبادات همه قبول اما وقتی که نونهالان را در تابوت میکارند و گلها را در چاله، خجالت دارد تبریک گفتن عید.
رد مهر بر پیشانی و داغ گذاشتن بر دلها، عید را هم سر افکنده میکند. نمیکند؟